آرامش باید مرکز زندگی باشد ، آنگاه رفاه به طور خودکار تبدیل به پیرامون می شود . اگر فرد واقعاً در آرامش باشد ، در رفاه است ، موفق است . آنگاه هرکاری بکند خشنودی به همراه دارد . آنگاه انسان آرام چنان لمس کیمیاگری دارد که به هر چه دست بزند به طلا بدل می شود .
اما اصل بر آرامش است نه رفاه . رفاه مانند سایه است : هرجا آرامش هست ، رفاه هست ، نه برعکس . شاید رفاه باشد و آرامشی نباشد ؛ آنگاه آن بی ارزش است . آنگاه می بایستی از راه های خلاف به دست آمده باشد . آنگاه جایی می بایست چیزی غلط در آن باشد . و بعد آن فقط سطحی و کم مایه می ماند و در اصل تو در پریشانی می مانی . و این کاری است که مردم می کنند : آنها شروع می کنند به مرفه بودن و فکر می کنند که اگر مرفه باشند آرامش را به دست می آورند . این غیرممکن است .
اگر فردی به آرامش برسد ، رفاه می آید . عیسا می گوید : اول پادشاهی خداوند را بجو ، بعد بقیه ی چیزها به تو ملحق خواهند شد .
منتظر باش ؛ متوقّف نباش ،
تأمّل کن ؛ معطّل نکن ،
جسور باش ؛ گستاخ نباش ،
سرسخت باش ؛ لجباز نباش ،
ساده باش ؛ ساده لوح نباش ،
صبور باش ؛ بی خیال نباش ،
شتاب کن ؛ شتاب زده عمل نکن ،
بگو آره ؛ نگو حتماً ،
بگو نه ؛ نگو هرگز ،
بگو برات می مانم ؛ نگو برات می میرم .جملات بالا را اگه بدقت خوندید بگید مگه عمر چقدره که به این تجربه ها برسیم. لازم نیست تشکر کنید اما بدونید 50 سال عمر میخاد اینها را تجربه کنید ولی من رایگان تجربه ها را در اختیارتون گذاشتم. به افتخار خودتون دست خوشکله را بزنید. اما از نوشته پایینی درس بگیرید.
کارگری پیر دست در جیبش کرد تا صدقه ای بدهد روی صندوق صدقات جمله ای دید که که او را منصرف کرد " صدقه عمر را زیاد میکند " ....
گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم ... حالا یک بار از شهر می رویم ... یک بار از دیار ... یک بار از یاد.... یک بار از دل ....و یک بار از دست ...آری گذشت دیگر آن زمان .... در زندگی شهرنشینی و به اصطلاح راحت صبح، قبل از آنکه از خانه بیرون بروم، مدادی بر می دارم و روی یک تکه کاغذ طرحی از یک لبخند می کشم. آنوقت پشتش را تف می زنم و می چسبانم روی لبهایم. هر کس چیزی گفت، هر کس حرفی زد، هر کس نگاهی کرد، هر کس نزدیک شد، رویم را بر می گردانم و کاغذ را نشانش می دهم. کاغذ تف مالی شده تا عصر خشک می شود و شل می شود و نمی دانم دقیقا چه وقتی می افتد و گم و گور می شود و من می مانم و غروب و شب و لبهای بدون لبخند کاغذی… و غیر قابل تحمل می شوم؛ برای خودم، برای دیگران. فردا صبح، دوباره مداد را بر می دارم و دوباره لبخند تازه ای می کشم و دوباره با تف به روی لبهایم می چسبانم. می دانم… یک روزی بالاخره یا مداد به انتها می رسد، یا کاغذ تمام می شود، یا تف هایم می خشکد… و من می مانم و خشک و هیچ و خالی. قدیما یادش بخیر .... زندگی و دوران کودکیم تو روستا با آنکه اسباب بازی هامون، لوکس یا خریدنی نبودند ... فقط یه لاستیک کهنه ی دوچرخه و یک تکه چوب یا یه پیش مخ لیت شده ( گرز یا ساقه نخل) تمام روزمون رو پر از شادی و شور و نشاط میکرد. گاهی با تعجب از خودم می پرسم اون روزها کجا رفت .... هنوز باورم نمیشه اون روزها دیگه بر نمیگرده ... بله توی دنیای امروز کنار امدن با این همه آدم سخته. بقول دکتر شریعتی؛ سخت است حرفت را نفهمند، سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند، حالا میفهمم، که خدا چه زجری میکشد وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیچ، اشتباهی هم فهمیده اند.
زندگی.. فاصله ی آمدن و مردن بود زندگی.. حاصل روییدن و پژمردن بود زندگی بار بزرگیست که من را خم کرد زیر این بار فقط چاره -کم آوردن- بود مثل -دیواره ی سد- محکم محکم بودم عاقبت -حاصل دیوار ترک خوردن بود زندگی کهنه طنابی ست که از روز ازل همه جا با من و آویخته بر گردن بود زندگی دختر زیبای زمین بود ولی سهمم از دیدن او ,حیف, حیا کردن بود كس ندانست درين باره چه حسي دارم حس من تلخ تر از واژه ی آزردن بود ..