تصمیماتی که ما آدمها میگیریم دارای دو صبغه احساسی و منطقی است. گاهی بیشترین سهم مربوط به احساس و گاهی هم منطق نقش پررنگی در آن تصمیمها دارند اما احساس یا منطق چیست؟ منطق همان هویت زیسته ما در جهان است که گاهی تعبیر به تفکر، تعقل، یا عقل و شعور نیز می شود. وقتی می گویند فرد فکر می کند در واقع داوری و قضاوت بر اساس منطق است این منطق یا منبع معرفتی از خانواده، همسالان و دوستان، مدرسه، مسجد، محل کار و محیط زندگی شکل گرفته و هر کدام نقش بسزایی در ساخت این منطق دارند و این منطق مانند یک برنامه open source است که از الگوریتم های متعددی شکل گرفته و هر لحظه قابلیت بارگذاری و جانمایی الگوریتم های تازه را دارد. انسان هم بر اساس این الگوریتم راجع به پیرامون خود قضاوت می نماید به عبارتی دقیق همیشه منطق انسانها بر اساس تربیت شکل گرفته آنهاست و منطق هر کدام از ماها با هم تفاوت دارد. پس می توان نتیجه گرفت همیشه تصمیمات عقلانی ما بستگی به منطق و منابع شناختی سازنده این منطق دارد. موضوع دوم احساس است که همیشه تصمیمات ما تابعی از این دو جنبه است. تصمیمات ما تا سن جوانی بیشتر ناشی از احساس و در بزرگسالی و کهنسالی بیشتر صبغه منطقی در آن پررنگ است
دغدغه ها همیشه جهت دهنده به رفتار ما هستند و انسانها هم دارای دغدغه هستند و این دغدغه ها دارای طبقه بندی هستند. انسان مدام در حال رفت و آمد بین دغدغه هاست و رهایی از دغدغه ها تنها با مرگ امکانپذیر است. دغدغه کار، تحصیل، درآمد، ازدواج، بزرگ کردن فرزند، سیرنمودن شکم خانواده و از این قبیل. در واقع این دغدغه ها اجازه نمی دهند به خودمان بیاییم دائما ما را احاطه می کنند و بخشی از توان و انرژی ما را معطوف به خود کرده و به نوعی مانعی برای خلافیت و ابتکار هستند. بخشی از این دغدغه ها با تلاش و کوشش فردی قابل حل است و بخش بزرگتری با تلاش سایرین قابل حل شدن است.
بعضی روزها آنقدر سنگینی بر دلم سایه می افکنه که هیچ جوری آروم نمیشم، هیچ چیزی برام خوشایند نیست، و هیچ کس برام رضامندی نمیاره، آنوقت هاست که این احساس مرموز در وجودم ریشه می دواند و سودای ماندگاری در خیالش می پروراند. اما به ناگهان با اتفاقی به کنجی می خزد و برای مدتی گرد و غبار کهنگی را می آزماید تا شاید لحظه ای دیگر جان بگیرد و بر روان من مامنی اختیار نماید. این آمد و رفت دلتنگی بارها و بارها بر روح خسته ام جا خوش می نماید و هر بار با تجربه ای جدیدتر طاقت تحملم بیشتر و بیشترتر می گردد. این دلتنگی راز دوباره دلخوشی را به من میاموزد شایدم رازی به درازای آرزوی یک بهانه کودکی خردسال، اما تکرار و تکرار این روندسالهای سال است که همچنان ادامه دارد.
گاهی وقت ها دلم برای نصیحت هایشان تنگ میشه، به خودم میگم پا بشم بیام روستا، یکیشون پیدا کنم و برام حرف بزنه از قدیما، از احوالاتی که بر آنها گذشته، ولی این زندگی شهرنشینی دست و پام را گرفته، مثل زنجیر توان حرکتیم را فلج کرده، حرفاشون رو صداقته، نسیم پاکی و یکرنگی با خودش بهمراه داره، مثل صحبتهای استادای دانشگاه برای نون و آب نیست، ساختگی و مصنوعی نیست، از دلشون برمیاد و به دلها میشینه، مثل رادیو و تلویزیون هم نیست که بخاد یه فکر و عقیده را منتقل کنه، همیشه خدا خدا میکنم زودتر برسه، بیام پیششون و حرفاشون بشنوم، حرفاشون گرچه ممکنه تکراری باشه، ولی هیچوقت رنگ و بوی کهنگی و موندگی نداره، همیشه تازه و نشاط آوره، اصلا بهتون بگم مثل هلو تو گلو جا میگیره، من که همیشه از حرفاشون سیر نمیشم.