تنهایی آدمی را عوض می کند...
از تو چیزی می سازد که هیچوقت نبودی، گاه آنقدر بی تفاوت مثل سنگ.....
گاه آنقدر حساس مثل شیشه..
آنقدر با خودت حرف میزنی که برای حرف زدن با دیگران لام تا کام دهانت باز نمیشود....
غذایت را سرد میخوری..
ناهارها نصفه شب...
صبحانه را شام...
ساعتها به یک آهنگ تکراری گوش میکنی و هیچوقت آهنگ را حفظ نمیشوی..
شبها علامت سوالهای فکرت را میشمری تا خوابت ببرد..
تنهایی از تو آدمی میساز که دیگر شبیه آدم نیست......
موقع خریدن لباسهای پاییزی دقت کنید...
لباسهایی بخرید با جیبهایی به اندازه دو دست..
شاید همین پاییز عاشق شدید...
خســــــته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاری
شـــــوق پرواز مجازی ، بالــــهاي استعاری
لحظه هاي کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خــــاطرات بايگــــانی،زندگي هــــــای اداری
آفتاب زرد و غمگين ، پله های رو به پايين
سقفهای سرد و سنگين ، آسمانهـــــاي اجاری
با نگاهی سر شکسته ،چشمهـــايی پينه بسته
خسته از درهای بسته،خسته از چشم انتظاری
صندلی هـــای خميده،ميزهــــای صف کشيده
خنده های لب پريده ، گريه هــــای اختياری
عصر جدول های خالی، پارک های اين حوالی
پرسه های بی خيالی، نيمکت های خماری
رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بي قراری
عـــــاقبت پرونده ام را،بـــا غبار آرزوهــــا
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری
روی ميز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسليتهــــــا ، نامي از ما يادگاری
............................
شاعر: قیصر امین پور
خزان.......
چه حکایت عجیبی است ....
هوای خزان تنها را تنها تر میکند
خبر آوردهاند...
خزان خواهد آمد خشخش برگ ، عطر باران ، بوی خاک باران خورده
خزان خواهد آمد باید قشنگترین دفترهایم را آماده کنم ؛
نوشتن حسهای تازه ،
دیدن رنگ های تازه، رنگ زرد ، رنگ نارنجی، رنگ سرخ
احساس میکنم خزان آسمان را به من نزدیکتر میکند
انگار خزان به ما هدیه میدهد
یک بغل اندیشه ، یک بغل شعر ، یک بغل احساس
نمنم باران ، صدای برخورد باران روی برگهای رنگین،
حس دلتنگی...
حس بیتابی...
حس عشقی که نمیدانم چیست ؟
و فصل خزان عاشق را عاشق تر میکند ..